شنبه , ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

بایگانی برچسب: داستان خنده دار

داستان طنز مامان زنی یا مردی؟

داستان طنز مامان زنی یا مردی؟ www.4ufun.ir من مشغول تماشای سریال ، دخترم بدو بدو اومد و پرسید . دخترم : مامان تو زنی یا مردی ؟ من : زنم دیگه پس چی ام ؟ دخترم : بابا ، چی اونم زنه ؟ من : نه مامانی بابا مرد . دخترم : راست میگی مامان ؟ من :……

ادامه نوشته »

داستان فوق خنده دار مربی کودکستان و چکمه های بچه

داستان فوق خنده دار مربی کودکستان و چکمه های بچه www.4ufun.ir خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های ۴ ساله کار میکرد میخواست چکمه های یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت. بعد از کلی فشار… و خم و راست شدن، بچه رو بغل میکنه و میذاره روی میز، بعد روی زمین بلاخره با هزار جابجایی و فشار چکمه ها رو پای بچه میکنه و یه…..

ادامه نوشته »

داستان جالب وصیت نامه مرد خسیس | داستان های جدید ۹۳

داستان جالب وصیت نامه مرد خسیس | داستان های جدید ۹۳          روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم .او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند.زن نیز قول داد که چنین کند.چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد. زن نیز قول داد که چنین کند. وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و …

ادامه نوشته »

داستان خنده دار خودتو نخود هر آشی نکن | داستان های جدید ۹۲

داستان خنده دار خودتو نخود هر آشی نکن | داستان های جدید ۹۲   ۴ufun.ir   یه روز گاو پاش می شکنه دیگه نمی تونه بلند شه، کشاورز دامپزشک میاره. دامپزشک می گه اگه تا ۳ روز گاو نتونه رو پاش بایسته گاو رو بکشید.   گوسفند اینو می شنوه و میره پیش گاو میگه بلند شو بلند شو گاو هیچ حرکتی نمی کنه… روز دوم باز دوباره گوسفند بدو بدو میره پیش گاو میگه بلند شو بلند شو رو پات بایست باز گاو هر کاری می کنه نمی تونه بایسته رو پاش…. روز سوم دوباره گوسفند می ره میگه …

ادامه نوشته »

توهم یک مرد (طنز) | داستان های خنده دار

توهم یک مرد (طنز) | داستان های خنده دار ۴uFun.ir مَردی , شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال اطرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین …

ادامه نوشته »