جمعه , ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

داستان

داستان های کوتاه آموزنده

داستان های کوتاه آموزنده www.4uFun.ir ساعت گمشده روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید……   کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد… …

ادامه نوشته »

داستان آموزنده جدید

داستان آموزنده جدید “توهم قفل”   www.4uFun.ir   پادشاهی می خواست نخست وزیری را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید ، نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید»…     پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار …

ادامه نوشته »

 داستان پند آمیز قیمت یک ساعت کار

داستان پند آمیز قیمت یک ساعت کار   فور یو فان   مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود. – بابا! یک سوال از شما بپرسم؟ – بله حتماً. چه سوال؟ – بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟ مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می‌پرسی؟ – فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟ – اگر باید بدانی می گویم. ۲۰ دلار. – پسر کوچک در حالی که …

ادامه نوشته »

زندگی عجیب آبدارچی مایکروسافت !

زندگی عجیب آبدارچی مایکروسافت !   فور یو فان    مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره با او مصاحبه کرد و تمیز کردن زمینش رو – به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرم‌های مربوطه رو واسه‌تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین…     مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!» رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمیتونه داشته باشه.» مرد …

ادامه نوشته »

داستان زیبای ثروتمند بی پول

داستان زیبای ثروتمند بی پول   فور یو فان       هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هردو لباس‌هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى‌لرزیدند.پسرک پرسید: «ببخشین خانم! کاغذ باطله دارین» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمکی کنم. مى‌خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپایى‌هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.     گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى …

ادامه نوشته »

.: داستان کوتاه تکرار اشتباه :.

.: داستان کوتاه تکرار اشتباه :.   ۴uFuN.iR     کارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید : معنی این کار چیست؟ شما ۲۰۰ دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید رئیس پاسخ می دهد :     کارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید : معنی این کار چیست؟ شما ۲۰۰ دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید رئیس پاسخ می دهد : خودم می‌دانم ، اما ماه گذشته که ۲۰۰ دلار بیشتر به تو پرداخت کردم هیچ شکایتی نکردی کارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد …

ادامه نوشته »

داستان کوتاه جالب زن و غول چراغ جادو

داستان کوتاه جالب زن و غول چراغ جادو   ۴uFuN.iR     زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد. وقتی که دقیق نگاه کرد چراغ روغنی قدیمی ای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود. زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد طبیعتا یک غول بزرگ پدیدار شد…!     ادامه داستان در ادامه مطلب       زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد. وقتی که دقیق نگاه کرد …

ادامه نوشته »

داستان زیبای خاطره معلم

داستان زیبای خاطره معلم   ۴uFuN.iR     چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند. اما استاد بدون هیچ تأخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن. استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری  . بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد! آخر سالی دیگه بسه! استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید!…   و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که …

ادامه نوشته »